غـــــفـــلــــت
سلام.
امروز روز فرار شاه(لعنت الله علیه) است.
خیلی وقت پیش مستند فرح رو میدیم که برا سالگرد شاه رفته بود مصر(اگه درست گفته باشم)..اونجا برا سالگرد محمدرضای ذلیل پیرزنی اومده بود که 1نفر دستشو گرفته بود که یهو پهن نشه کف سالن! دستی بر قبر اون بیچاره نهاد و گفت محمدرضا جان !! بمیرم برات که کشور و مملکتت رو ازت گرفتن! از کشورت بیرونت کردن !! اینطور که نشون میداد اون پیرزنه هرسال میرفته برا سالگرد ! بیچاره! با همه عمری که خدا بهش داده بازم نفهم باقی موند!
چه زود دست مهربان امام(ره) بر سر ملت ما کشیده شد و همه اون نامهربانی ها و ظلم ها و فسادها و بی غیرتی ها و خدانترسی ها به یک جا از کشور فرار کرد!!
خدا رحمت کنه امام (ره) رو و همه اون جانهایی که نثار این انقلاب شدن..و خدا حفظ کنه رهبر عزیزمون رو ..
و 1چیز دیگه:خیلی ها بعد انقلاب و تا همین الان راهشونو پیدا نکردن دعا کنیم اگر قابل هدایتند هدایت و گرنه ..!
برای حسینی ماندن هم نیز دعا کنیم..
سلام ای نازنین آلاله های سرخ زهرایی
که بشکفتید روی نیزه ها در اوج زیبایی
سلام ای یوسف بی پیرهن! ای بحر لب تشنه!
سلام ای آفتاب منخسف! ای ماه صحرایی!
زجا بر خیز، ای اشکم نثار حنجر خشکت!
که از بهر تو آب آورده ام با چشم دریایی
اگر چه قامتم خم گشت از کوه فراق تو
خدا داند شکستم پشت دشمن را به تنهایی
بعضی وقتا شده که 1چیز خاص مد نظرته و میخوای درباره اون حرف بزنی اما با دیدن 1عکس و یا خوندن 1متن نظرت کامل برمیگرده !
امروز سرجلسه امتحان یکم سوالارو جابه جا نوشتم و وقتی بعد جلسه با هم کلاسیام چک کردم دیدم بله چه گندی زدم من!
خیلی اعصابم خورد بود.یعنی این عادت رو از مدرسه هنوز با خودم دارم.چون همیشه توقع زیادی از خودم دارم و به کم راضی نیستم.1بنده خداییی بهم گفت خیلی سوسولی که بخاطر این چندنمره خودتو ناراحت کردی.ولی از همه اینها که بگذریم وقتی سر ایستگاه منتظر بودم یهو تو 1حال عجیب فرو رفتم.انگار که تو1حالت خلا باشی.برا 1لحظه اشک تو چشمام جمع شد و به خودم گفتم چه عمری داره میگذره ! کاش بخاطر همه اون گناهایی که خواسته و ناخواسته ازم سرزده یکم ناراحت میشم.کاش بخاطر همه اون نمره هایی که داره ازم کسر میشه و دارم به زیر خط انسانیت میرم فکر میکردم و ناراحت میشدم! کاش میشد 1جاهایی آدم توقف بکنه و برگرده و به عقبش نگاه کنه!
دلم برای حال خودم میسوزه ..همین!
جمعه-شانزدهمین سالگرد پدربزرگ پدریمه.وقتی از دنیا رفت من خیلی بچه بودم و فقط یه چندتا خاطره کوتاه ازش برام مونده اما وقتی رو که فوت کرد هنوز در خاطرم هست.شب بود.حیاط خونه پدربزرگم که تا5سالگی خونه ما هم اونجا بود پر بود از مردمی که اومده بودن.من کنار پدرم نشسته بودم که سرشو گذاشته بود رو زانوهاشو داشت زار میزد.من اصلا نمیدونستم که داره چه اتفاقی میافته.پدرم رفت طرف دراتاقی که پدربزرگم رو اونجا گذاشته بودن.فکر کنم چون داشتن باهاش وداع میکردن.اما حال بابای من خیلی خراب بود و هی داد میزد بذارین بابامو ببینم اما چندنفری اونو گرفته بودن و میکشوندنش به 1کناری....خیلی پدربزرگمو دوس داشتم..خیلی
مادرم هرچند وقت یبار خوابشون رو میبینه.که همشون توی همون خونه قدیمیه هستن همراه مادر بزرگم.همیشه هم توی خوابش خوشحالن و سراغ بقیه رو میگیرن.به مادرم حسودیم میشه که میتونه پدربزرگم رو ببینه اما من!وصیت کرده بود که موقع مرگش اونو کنار پسربرادرش که شهید شده بخوابونن چه حکمتی توش بوده خدا میدونه. گاهی میرم سرمو میذارم رو قبرش و زار میزنم..از این دنیا از سختی هاش و اسیر بودن بهش میگم..اونم فقط گوش میکنه و هیچی نمیگه فقط به حرفام گوش میکنه..
چقدر دوست داشتم الان بود تا باهاش درددل میکردم..
خدارحمتت کنه بهترین بابابزرگ دنیا.
شمعی بر سر مزارش روشن کنیم..
Design By : Pichak |