غـــــفـــلــــت
سلام بهترینم.
روزهای بی تو چقدر بی روح و سرد می گذره ! میخندم چون اگر لبخند به لب نداشته باشم بهم تهمت میزنن خودت که میدونی؟ پس فکر نکن اینجا بدون حضور تو همه چی خوبه و من نیز !
غرور..غرور..غرور..!
چقدر این دنیا با همه بزرگیش کوچیه !
یکی یجا میمیره اون یکی تازه پاشو توی دنیا میذار.یکی خوشحاله اون یکی ناراحت!
منم اینجام.همینجا.منتظرم.!
نمیخواد بیای تو فکرم نمیخواد غیرمستقیم حرفاتو حالیم کنی همشو فهمیدم پس ناراحت نباش.من منتظرم.کی میای؟!
هیچ کس جز تو نمیفهمه درد آرزوی من رو ! بیا که خیلی دیر شده..
پی نوشت: این پست مخاطبش کاملا خاص است.مخاطبش خداست..
بعدا نوشت:امروز اومده بودم آپ کنم حتی حرفایی که تو دلم بود رو نوشتم اما همشو پاک کردم !
فقط یه سوال؟
تا حالا چقدر به این جمله فکر کردید؟...چقدر زود دیر می شود!
تمام افکارم در گیره ! کاش میشد حرف زد و نوشت..کاش
درد نوشت:
تابستون پارسال خدا قسمت کرد رفتیم مشهدالرضا زیارت آقا علی بن موسی رضا(ع).شبهای آخر اقامتمون در مشهد بود که یه شب بعد از حرم قصد خرید سوغاتی کردیم.از خیابون گذشتیم و درحال نگاه کردن به مغازه ها بودیم.که یکهو متوجه خانومی شدیم.توی جوی افتاده بود.رفتیم آوردیمش بیرون .یه خانوم مسن 65-70 ساله بود.خمیده و در ظاهر مرتب بود اما لباسهای رنگ و رو رفته ای به تن داشت.یه مانتوی سورمه ای بلند با یه روسری سفید که کلیپس زده بود.یه عصا هم دستش بود.معلوم بود خیلی وقته حموم نرفته.اندام لاغر و ضعیفی داشت.صورت رنگ پریده .رنگ چشماش معلوم نبود.چون یه لایه سفیدی روی چشماش رو پوشونده بود و کاملا درمونده به نظر می رسید.یه کیف دستی سبز رنگ خاکی شده ای هم تو دستاش بود.نمیتونست راه بره.باید چند نفری به زور چند قدم راه ش می اوردیم.
ما اول خیال کردیم که ایشون در هنگام راه رفتن جوی رو ندیده و افتاده توی اون و کسی نبوده کمکش کنه.اما وقتی از جوی درش آوردیم و چند قدم به زور راه ش اوردیم که نزدیک یه مغازه ای بذاریمش تازه فهمیدیم قضیه چیه!
ایشون علاوه بر اینکه صداش خیلی یواش بود به لهجه غلیظ مشهدی هم حرف میزدند برا همین ماهم خیلی سخت می فهمیدیم چی میگه.گوشامون رو می بردیم دم دهانشون تا بعضی کلمه ها رو به زور بشنویم و بعضی رو حدس بزنیم.بعد از مدتی که ازشون سوال جواب میکردیم فهمیدیم ایشون خودش مشهدیه و وقتی سوار تاکسی بوده که بره حرم یه راننده تاکسی از خدا بی خبر هرچی پول تو کیف دستیش بوده رو برداشته و اونو توی جوی انداخته.!خدا ازش نگذره.
گفتم خب شماره ای چیزی ندارید که زنگ بزنیم خونتون بیان دنبالتون؟توی کیف دستیش رو وارسی کرد و یه کاغذ کوچیک که یه آدرس و شماره تلفن خونه بود رو درآورد.ما رفتیم از صاحب مغازه آدرس رو پرسیدیم که ببینیم کجاس.بعد قرار شد که خودمون ببریمش خونه ش.اما نمیذاشت.میگفت نه زنگ بزنید به کسی نه خودتون منو ببرید.من فقط میخوام برم حرم.منو ببرید حرم.
گفتم مگه شما خونواده ندارید؟گفت.یه پسر داشتم که زمان جنگ شهید شده شوهرم هم چندسالیه که فوت کرده.گفت که چندتا دختر داره که همشون ازدواج کردن و تو کار دولتین ولی یادشون رفته مادری دارن.خودم تنهام!
خیلی دلم سوخت..خیلی ناراحت کننده بود.
قرار شد ببریمش حرم.یکی از اقاهایی که همراهمون بود قرار شد که اون ببرتش حرم ما دیگه نریم.اما اون دست منو محکم گرفته بود که حتی مچ دستم درد گرفته بود میگفت نه میترسم.!بیچاره میترسید ماهم بلایی سرش بیاریم.حتی دوتا ماشین گرفتیم که ببریمش حرم اونقد بی اعتماد بود که اون راننده ها هم عصابی میشدن و گازشو میگرفتن و میرفتن.تا آخر سر گفتم باشه مادر منم باهاتون میام.روشو کرد طرف گنبد آقا گفت بگو بجون آقا که دروغ نمیگی؟دلم سوخت خیلی درمونده و بی اعتماد شده بود.گفتم به جونآقا که میرسونیمتون حرم.قبول کرد.نمیتونست راه بره برا همین 3-4 نفری اوردیمش گذاشتیمش تو ماشین.
وقتی تو ماشین نشست شوع کرد دعا کردن برای راننده تاکسی که خدا خیرت بده جون.راننده گفت مادر من مشهدی نیستم کاشانیم تابستونا میام مشهد برا مسافرکشی.خلاصه خیلی دعاش کرد.بعد از اینکه از ماشین پیاده شدیم برا اینکه راحت تر جابه جاش کنیم براش ویلچر گرفتیم و رفتیم تو صحن.گفتم حالا کجا ببریمت مادر گفت تو صحن سقا خونه تو یکی از پنجره های صحن بزاریدم.
اون شبها هم شبای ولادت آقا امام حسین(ع)حضرت ابالفضل (ع)مام سجاد(ع)بود خیلی خیلی حرم شلوغ بود.جا پیدا نمیشد.تا اینکه یه جا چندتا خانوم نشسته بودن وقتی من ازشون خواستم بذارن این مادر هم کنار بشینه با روی باز پذیرفتن.گذاشتیمش همون جا عصا و کیف دستیش رو دادیم دستش و وقتی خواستیم ازش خدافظی کنیم دستمو گرفته بود و همش دعامون میکرد.
دلم گرفته.چطور اولادش شبا سرشون رو روی بالش میذارن بی اینکه وجدان درد داشته باشن! اینها آدمم!؟
روزی که ما نوزاد بیش نیستیم اونها با مهر و عشق بی نهایتشون مارو توی پال و پرشون میگیرن و زندگی رو بهمون میبخشن چطوریه که اینقدر بی عاطفه میشن بعضی اولاد.چطوریه که پدر و مادراشون رو به امون خدا ول میکنن.چطوریه که میزارنشون خونه سالمندان و سال به ماه خبری ازشون نمیگیرن.و میذارن اونا اون قدر چشم انتظاری بکشن تا کی بخوان وداع کنن با این دنیا.
این اولاد چه جوابی میخوان به خدا بدن!!؟ خدا نبخشه چنین اولادی رو!
روز مادر یعنی بهانهای برای بوسیدن دستهای خسته که عمری به پای بالین تو چروک برداشتند، روز مادر یعنی بهانهای برای در آغوش کشیدن او که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بوده، روز مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن...
مادر عزیزم خیلی دوستت دارم روزت مبارک امیدوارم فرزند صالحی برات باشم :(
پلاک چندم کدام کوچه ای
که در نامه های پستچی
دارم هی برگشت می خورم
مگر این شهر
چند کوچه و خانه دارد
که هرگز
به قرارهای اسباب کشی تو نمی رسم
حالا
در سپیدی پاکتها
باران می شوم
تا آب ببرد
تمام صندوق پست و پلاکهایی را که
مرا به تو نمی رسانند..
اصغر رضایی گماری
*..................
بغض نوشت بعد:
نفس میکشم.یعنی زنده م. یعنی با همه ی این خوشی ها و ناخوشی ها باز هم هستم.و بودنم رو اینگونه به نظاره نشستم!
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن...با مردم بی درد ندانی که چه دردیست
خواستم با نوشتن خودم رو خالی کنم ولی باز این دل نگذاشت!
Design By : Pichak |