سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غـــــفـــلــــت

دلا تا باغ سنگی ،درتو فروردین نخواهد شد

به روز مرگ،شعرت،سوره یاسین نخواهد شد

قریبت می دهند این فصل ها،تقویم ها ،گل ها

از اسفند شما پیداست،فروردین نخواهد شد!

مگر در جستجوی ربنای تازه ای باشیم

وگرنه صد دعا زین دست،یک نفرین نخواهد شد

مترسانیدمان از مرگ،ما پیغمبر مرگیم

خدا با ما که دلتنگیم،سرسنگین نخواهد شد 

به مشتاقان آن شمشیر سرخ شعله ور در باد

بگو تا انتظار این است،اسبی زین نخواهد شد!

*علیرضا قزوه*

1:شیشه ی عطر خالی می شود

جانباز شیمیایی میمیرد

من و تو زنده می مانیم

سطل زباله پُر می شود

2:دنیای رنگارنگی است:

-ارتش سرخ

-کاخ سفید

-سازمان سیا(ه)

3:جنگیدیم که راه باز شود

دکمه ها باز شد!

*غلامرضا کافی*

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا 

آقا جان چقدر زود گذشت!انگار همین دیروز بود که درخانه شما بودیم و امروز در حسرت دیروز!

آقایم،کاش ما هم می توانستیم این روز عزیز را در کنارتان باشیم!

دلم عجب هوای خانه ات را کرده!دوستت دارم ...

با نگاهت چون کبوتر کن، مرا

تا بگیرم اوج، خوشحال و رها


نوشته شده در چهارشنبه 89/7/21ساعت 10:17 عصر توسط ضحی نظرات ( ) |

 ایرانیِ گیلانی

هفت-هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ.ازهر ملیتی!اصفهانی،لر،آذری،شیرازی،کرد،بلوچ!ازهرکدام مان صدایی بلند می شد:اصفهانی ناله میکرد،لره با یا حسین(ع)گفتن سعی می کرد دردش را ساکت کند،بلوچه از شدت درد میله های دو طرف تخت را گرفته بود و فشار می داد و شُرشُر عرق می ریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره می کشیدم ننه ام را صدا می کردم!فقط نفر آخر که یک رشتی بود ،هم درد می کشید و هم میان آه و ناله هایش کرکر می خندید.کم کم ماهایی که ناله می کردیم توجهمان به او جلب شد.حالا ما هفت نفر داشتیم او را نگاه می کردیم و او آخ و اوخ می کرد و بهد قهقهه می زد و می خندید.

مجروح بغل دستی ام که جفت پاهایش را گچ گرفته و سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند،با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت:ببینم مگر بخش موجی ها طبقه بالا نیست؟مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت:فکرکنم هم مجروح شده هم موجی!با نگرانی گفتم:نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دَخل مان را بیاورد!؟مجروح رشتی خنده اش را خورد.چهره اش از درد درهم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت:شماها نگران من هستید؟مجروح بلوچی گفت:بیشتر نگران خودمانیم.تو حالت خوبه؟

بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم.داشتیم ماست های مان را کیسه می کردیم.من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود،یک لحظه هم معطل نمی کردم و جانم را بر می  داشتم و می زدم به چاک!مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت:نترسید.من حالم خوبه؟مجروح اصفهانی گفت:معلومه!وبه سر و وضع او اشاره کرد.مجروح رشتی دوباره خندید و گفت:نترسید.من همه اش یاد مجروح شدنم می افتم و به خاطر همین می خندم.با تعجب پرسیدم:مگه تو چه طوری مجروح شدی؟

اولش نمی خواست ماجرا را برای مان تعریف کند.اما من و بچه های دیگر که توجه شان جلب شده بود،آن قدر به مجروح اصرار کردیم تا اینکه قبول کرد واقعه مجروح شدنش را برای مان تعریف کند.مجروح رشتی چند بار ناله و هِروکر  کرد و بعد گفت:من و دوستانم که همه باهم همشهری بودیم،در محاصره دشمن افتاده بودیم.دیگر داشتیم شهادتین مان را میخواندیم.دشمن هم لحظه به لحظه نزدیکمان می شد.بین ما هیچ کس سالم نبود.همگی لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتیم.داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاصی و رفتن به بهشت آماده می کردیم که...مجروح رشتی بار دیگر به شدت خندید.

از خنده بلندش ماهم به خنده افتادیم.مجروح رشتی که با هر خنده بلند یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی می شد،ادامه داد:آره...داشتیم آماده شهادت می شدیم که یک هو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(ع)و یا زهرا(ع)بلند شد.من که از دیگران سالم تر بودم!به زحمت تکانی به خودم دادم و نیم خیز شدم.دیدم که ده ها بسیجی دارند تخته گاز به طرفمان می آیند.با خوشحالی به دوستانم گفتم:بچه ها دارند می آیند.بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آنها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آنها.مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمتی دیگر از پانسمان سرخ شد...

اما چشمتان روز بد نبیند.همین که آن بسیجی ها به نزدیکمان رسیدند،یکی شان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبخت ها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند...حالا ما مثل مجروح رشتی می خندیدیم و دست و پا می زدیم و بعضا قسمتی از پانسمان زخم های مان سرخ شد...بله،ان بنده خداها وقتی سرو صدای ما را می شنوند،خیال می کنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار می کنیم!دیگر نمی دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد می کنیم.من که از دیگران بهتر فارسی را بلد هستم،شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن.یکی شان با فارسی لهجه دار فریاد زد:آهای خاک بر سر ها!مگر شماها ایرانی هستید؟

با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش دشمن و گلوله،حالی شان کردم که ماهم ایرانی هستیم اما گیلانی!بنده خداها به ما که رسیدند کلی شرمنده شدند.بعدش با مهربانی زخم هایمان را پانسمان کردند و بی سیم زدند عقب تا بیایند مارا ببرند.حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف می زدم با کسی که بین ترک ها فارسی بلد بود نقش مترجم را بازی می کردیم و هم قربان صدقه یکدیگر می رفتیم و هم فحش می دادیم و گله می کردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواسته ایم و منظورمان را نرسانده ایم!تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی می خندیدیم و ناله می کردیم.پرستار آمد.وقتی خنده و ناله مان را دید با تعجب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت:وا،شماها خل و چل شده اید؟هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرار کرد!

"داوود امیریان"نشریه امتداد

پی نوشت1:ای آب ندیده،آبی شده ها*****بی جبهه و جنگ،انقلابی شده ها

مدیون لب خنده جانبازانید*****ای بر سر سفره آفتابی شده ها (سردار شهید حاج عبدالله رودکی)

پی نوشت2:اللهم عجل لولیک الفرج....


نوشته شده در سه شنبه 89/7/13ساعت 5:9 عصر توسط ضحی نظرات ( ) |

?? سال با موجی زندگی کرده بسشه دیگه...  

زن جوان رو به قاضی کرد و با بغض گفت:((حاج آقا ! چی کار کنم؟ بچه دار نمی شیم. تازه دکترا میگن اگه بچه دار هم بشید ممکنه  به خاطر اثرات شیمیایی فرزندتان معلول باشه.حالا اینا به درک! وقتی به سرش میزنه هیچ کس جلو دارش نیست همه چیزو داغون میکنه . دست بزن هم داره!شما رو به خدا حکم طلاق را صادر کنید!))
اصرارهای قاضی فایده نداشت .صادق گفت:((حاج آقا!خانمم حق داره .گناه این چیه که من بچه دار نمیشم!?? سال با موجی زندگی کرده بسشه دیگه طاقت نداره))
لحظاتی بعد چندین امضا روی طلاق نامه نقش بست و صادق و لیلا راهشان از هم جدا شد.***
داخل آسایشگاه نشسته بود برای خودش چاووش می خواند . سه ماهی میشد که لیلا را ندیده بود . نگهبان سراغش آمد و گفت:((ملاقاتی داری)) وارد اتاق ملاقات که شد لیلا را دید . سرش را پایین انداخت و سلام کرد ، لیلا هم سر به زیر پاسخش را داد و با عجله گفت:((نگران نباش! امروز رفتم بهشت زهرا قبر پدر و مادرتو شستم . این کمپوت ها رو حتما بخور برات خوبه،اگه پول هم خواستی خبر بده برات میارم)) مشخص بود که جمله هایش را از حفظ می گفت. حرف هایش که تمام شد بی تفاوت ایستاد و گفت:((من باید برم ،کلی کار دارم خداحافظ))این را گفت و رفت.
صادق کشان کشان خودش را کنار پنجره کشید . مردی عصبانی داخل حیاط آسایشگاه ایستاده بود و سیگار پک میزد ،لیلا که وارد حیاط شد سراغش رفت و جمله هایی را به او گفت که صادق نشنید اما مرد فریاد زد:((مگه نگفتی فقط ? دقیقه؟ بار آخرت بود که اینجا آمدی)) و هر دو به سمت ماشینی که روبه روی آسایشگاه پارک بود رفتند.
صادق هم روی تختش نشست و به ساعت خیره شد...       این حقش نبود...

 

                        .میدونی 27 سال یعنی چقدر...؟؟!!  

15سال راه رفت/27 سال نشست/میدونی 27 سال یعنی چقدر؟؟یعنی دو سال
بیشتر از یک ربع قرن/یعنی9885 روز/یعنی 520/236 ساعت/یعنی 200/191/14 دقیقه/یعنی000/472/851 ثانیه/اصلاً شاید اون 15 سال به اندازه همه ی آدما
راه رفته که الان 27 ساله که ساکت و راضی و آروم نشسته...!

27 سال میدونی یعنی چقدر؟؟؟؟؟
27 ساله که جوراباشو نشسته!
27 ساله کفش نخریده،و پاهاشو رو پله ای نذاشته تا بند کفشاشو ببنده!
27 ساله دمپایی شلوارش خاکی یا گلی نشده!
27 ساله انگشت شصت پاشو تکون نداده!
27 ساله قوطی نوشابه ای رو توی خیابون شوت نکرده!
27 ساله جلوی هیچ نامردی زانو نزده!
27 ساله پشت و روی دستاش شبیه کف پای دیگرونه!
27 ساله بچه هاش رو پاهاش نه خوابیدن و نه نشستن!
27 ساله پاهاش مور مور نشده و خواب نرفته!
27 ساله هیچ ریگی تو کفشاش نیست!
27 ساله که کفاش ها و کفش فروش ها از دستش شاکی اند!
27 ساله پاهاش اصلاً بو نمیده!
27 ساله ناخن پاهاشو نگرفته!
27 ساله رگ پاهاش نگرفته!
27 ساله قلبش شکسته ولی پاهاش نه.....!
27 ساله پاهاشو پیش هیچ کوچیک و بزرگی دراز نکرده!
27 ساله کسی رو با پا له نکرده!
27 ساله به همه چی فکر کرد الا پاهاش!
27 ساله که 27 سالگیش رو مدیون رفقای شهیدشه....!
27 ساله پا روی خون و قبر هیچ شهیدی نذاشته...!
27 ساله خواسته نشسته باشه تا دیگران سرپا باشن!
27 ساله که بهای آزادی روحشو داده....!

27...
27...
27...
.
.
.


حمام!!!  

مادرازپشت درصدازد:
-رضابیام پشتت روکیسه بکشم.
-خودم میتونم.زحمتت می شه!
-اومدم،شرم نداره!
رضاهول دست برد طرف لامپ حمام.داغی لامپ انگشتانش راچزاند.اعتنا نکرد ولامپ راچرخاند تا خاموش شد.
مادرقدم داخل حمام گذاشت،تنها از دریچه ی کوچکی نورداخل میریخت.
حمام را که نیمه تاریک دید،گفت:
-چراغ را روشن نکردی؟
دست برد وکلید برق را چند بارزد.وقتی لامپ روشن نشد،گفت:
-لعنت برشیطون،تادیروز سالم بود!
مادرپشت رضا که قرار گرفت،کیسه را توی دستش کرد وآرام آرام به پشتش کشید.
-مادر توی جبهه کارت چیه؟
-خوردن وخوابیدن.
-توگفتی ومنم باورم شد.
-باورنمیکنی؟
-لابد مادرت محرم نیس؟بایدازمردم بشنوم پسرم معاون نمیدونم گرو...
گروبا،چی بهش میگن؟توزبونم گروبا،چی بهش میگن؟توزبونم نمیگرده.
-گردان،گروهان.
-همین که میگی...بعدشهادت خدابیامرزبرادرت،توتین عالم،من هستم ویه دوقلوی خوشگل.توروخدا مواظب خودتون باشید!
رضا سرچرخاند،صورت به صورت که شدند،لبخند زد.
-چشم آنا.
مادرمحکم ترکیسه کشید.کیسه که بالا وپایین میرفت،عضلات پسرمثل برق گرفته ها میپرید.انگار جانش از زیر کیسه می رفت ومی آمد.دست نگه داشت؛نفس رابلندداخل داد وبعدآرام بیرون راند.
مادرخودش راعقب کشید،نوردریچه ی حمام که تابید،چشمش افتاد به زخم های کمر پسر.
-اینا جای چیه رضا؟!
-چ...چ...چیزی نیس آنا!
-ارواح خاک برادرت،بگوچیه؟
-یه زخم کوچک!
-جای سالم توی کمرت نیس!
رضا صدای هق هق مادر را که شنید،گفت:
-جای ترکشه،خوب شده!
-پس چرا مثل مار دور خودت می پیچی؟
-چندتایی هنوز زیر پوستمه،یادگاریه آنا!
باز سکوت حمام را گرفت.وقتی صدای نفس نفس شنید،برگشت وبه پلک های بسته ی مادر خیره شد.پلک ها راکه ازهم بازکرد،کاسه ی چشمان مادرخیسِ خیس بود.

"منبع:آنا هنوز میخندد-اکبرصحرایی"

نوشته شده در چهارشنبه 89/7/7ساعت 3:21 عصر توسط ضحی نظرات ( ) |

<   <<   36   37   38   39      >

Design By : Pichak