غـــــفـــلــــت
آدرس خدا را داد
پس از مجروحیت در مرحله تکمیلی عملیات کربلای پنج در سوم اسفند 1365 برای ادامه درمان و جراحی دست از ناحیه مچ در بیمارستان شریعتی اصفهان بستری شدم و در نوبت عمل قرار گرفتم.روز تاسوعا بود.دکتر بخش و پرستار بالای سرم امدند.ضمن بررسی پرونده و پرس و جو از وضعیتم مشکلی را نیز مطرح نموده و تقاضای هم فکری و کمک کردند.دکتر گفت:رزمنده ای در بخش هست که باید یک دست و پایش را برای جلوگیری از سرایت عفونت به قسمت های بالاتر قطع کنیم.و درنگ بیش از این جایز نیست.دکترها امروز پس از مشاوره به نتیجه قطعی رسیدند ولی چون این رزمنده کمتر از 18سال دارد حتما باید والدینش اول پدرش ودر صورت نبودن او مادرش رضایت دهند.اما هر چه از او میخواهیم که آدرس یا تلفنی از والدینش به ما بدهد خودداری کرده و می گوید:من راضیم.از انجا که شما هم رزمنده هستید میخواستیم اگر امکان دارد از او سؤال کنید شاید آدرس یا تلفن را به شما بدهد و این مشکل هرچه زودتر حل شود.
قبول کردم و وارد اتاقش شدم.سلام کردم و چون مرا با لباس مجروحیت دید فهمید که یکی از مجروحان جنگ هستم.به گرمی جواب داد و تحویلم گرفت.گفتم:علی هستم.شما اسمتان چیست؟
با لحن مردانه ای گفت:عباس
از لهجه اش معلوم بود ازبچه های تهران است.پرسیدم:کجا زخمی شدی؟
گفت:خدارو شکر کربلا.البته از نوع پنجش!
گفتم:من هم 20روز پیش در همان منطقه زخمی شدم.راستی!شما کدام لشکر بودی؟
گفت:خدارو شکر سیدالشهدا(ع)(منظورش لشکر10سیدالشهدا(ع)بود).
پرسیدم:مرد چند سالته؟
گفت:مرد ها شهید شدند اما اگر مارا می گویی با خرده ریزه هایش هفده سال و خورده ای.
گفتم:چند روز است که مجروح شده ای؟
گفت:هفت روز.دقیقا دوم محرم بود.
گفتم:خب پس چرا مرخص نشدی؟
گفت:مثل اینکه اصفهانی های مهمان نواز خیلی دوستمان داشتند و می خواهند چند روز نگهمان دارند.
گفتم:عجب!یعنی هنوز عمل داری؟
گفت:چیزی نیست.دنیا محل گذره!
گفتم:راستی همراهت کیست؟پدر-مادر-خواهر و برادر کجا هستند؟ان شاالله که در قید حیاتند؟
گفت:خداروشکر بله.دیدم مساله مهمی نیست که مزاحمشان شوم.
گفتم:یعنی عمل مساله مهمی نیست؟
گفت:نه.مثل اینکه می خواهند قسمت هایی که گاهی معصیت کرده اما در امتحان قبول شده را کم کنند.
با تعجب ازاین خونسردی گفتم:یعنی می خواهند قطع کنند.کجارا؟
گفت:دستی که عبادتی ندارد و پایی که فقط این آخری ها با نور تماس داشته.
گفتم:یعنی هم دست و هم پا؟
گفت:بله.
گفتم:راستی تو جبهه رسته ات چی بود؟
گفت:آر پی جی زن بودم.اما یک خمپاره بی صدا ترتیبم راداد.
منظورش خمپاره 60بودگفتم:ناراحت نیستی که می خواهند هم دست و هم پایت را قطع کنند؟
گفت:تو اگر لیاقت چیزی را پیدا کنی ناراحت می شوی؟
گفتم:نه ولی ...
گفت:ببین مردای واقعی مثل آقام ابوالفضل (ع)وقتی در راه خدا زخمی می شدند چه می کردند؟آنها کجا و ما کجا؟البته امروز دارند لطفشان را تمام می کنند.
گفتم چطور؟
گفت یه عباس گناهکار را دوم محرم راهش دادند.اما لایق نبود.بازم چشمانشان را بستند تا روز تاسوعا دوتا قربانی کوچک را می خواهند ازش قبول کنند که شباهت کوچکی با صاحب اسمش پیدا کند.یک عده دنیایی فکر می کنند و سنگ می اندازند .اخر یکی نیست بگوید که آقایان کجای دنیا رسم بوده که برای قبولی قربانی بگویند برو بابا مامانت را بیاور.
گفتم:خب آنها هم یک مقرراتی دارند که باید رعایت شود.
گفت:ببین وقتی مادرم گفت عباس کی می شود به صاحب اسمت اقتدا کنی من را پیش ام البنین سربلند کنی تا خانم ببیند که کنیزش هم لیاقت دارد؟عباس!این را می گویم که بدانی به خدا هر وقت شیرت دادم به عشق آقام ابوالفضل(ع)دادم.پدرم می گفت خانم اینقدر جوش نزن.عباس همین که بتواند میرود جبهه.اون هنوز مرد نشده.وقتی مرد شد می دانم که یک لحظه هم درنگ نمی کند.من می خندیدم .می گفتم بابا علی خواهیم دید.اما بابا علی قبل از پرکشیدن در آخرین باری که به جبهه می رفت بغلم گرفت و خداحافظی کرد و گفت:عباس دوست دارم پیش مولایم روسفیدم کنی.
دیگر بریدم از اتاق آمدم بیرون .دکتر و پرستار پشت در اتاق گفتند :چی شد؟آدرس و تلفنش را گرفتی؟
گفتم:آره چه آدرسی.او خیلی از من و شما بزرگتر است.آدرس خدا را داد.دکتر!از این آقا آدرسی در نمیاد.او آنقدر مرد است که من و شما باید پیشش زانو بزنیم و رضایت خدا را کسب کنیم.
و این شرمندگی سوم برایم به فرو رفتن به زمین بیشتر شباهت داشت.
علیرضا سموعی.امتداد شماره54
هفته دفاع مقدس گرامی باد.....و اینکه بعد شما ما چه کردیم سوالی بی جواب در ذهن همه ماست.حلالمان کنید.
مادرش تعریف می کرد و می گفت:هر روز که می امد یک نفر هم همراهش می اورد.اغلب دوستانش بودند.گاهی اگر سر راه مسافری فقیری راهم می دید می اورد خانه.ما هم هرچه داشتیم باهم می خوردیم.یک روز چند بار آمد توی آشپزخانه و گفت:مامان سالاد هم درست کن.یکی از بچه ها رو هم بفرست برود ماست بخرد.آن ظرف خوبهایت را هم بیاور.
گفتم:چی شده مهدی؟مگه مهمونت کیه؟
گفت:خیلی عزیزه صبر کن می فهمی.عجله نکن!
بعد از ناهار صدایم کرد تو اتاق.گفت مامان این دوستم شمارا کار دارد.رفتم داخل اتاق.جوان بود.تقریبا هم سن و سال مهدی.تا من را دید زد زیر گریه.شروع کرد التماس کردن که مادر من را ببخشید حلالم کنید!
گفتم:چرا؟مگه چیکار کردی؟گفت:من مجاهد خلقی بودم.ماموریت داشتم آقا مهدی رو ترور کنم.دو سه روزی دنبالش بودم که مسیرهای رفت و آمدش را یاد بگیرم.یک بار هم می خواستم با گلوله بزنمش موقعیت جور نشد.ولی وقتی کارهایی که آقا مهدی هر روز انجام می داد را دیدم پشیمان شدم.گفتم:مگه چه کار می کنه؟گفت:خودش قسمم داده که نگویم ولی شما را به خدا حلالم کنید.
چند سال بعد مهدی شهید شد.باقر هم جبهه بود اما با خبر نشده بود.چهلم مهدی گذشته بود که به خانه آمد.انگار برادرش مرده باشد زار می زد.چند سال بعد خبر شهادت خودش را هم شنیدم...اللهم الرزقنا شهادته فی سبیلک...
روزی بهلول(ابو وهیب بهلول بن عمروصیرفی کوفی،عالم،عارف،از عقلای مجانین.شاگرد امام جعفر صادق(ع)) از
راهی می گذشت که ناگهان دزدی از پشت سر بهلول کلاهش را دزدید.بهلول به دنبال او دوید تا کلاه را پس
بگیرد .بعد از طی مسافتی به سر دوراهی رسیدند که یک راه به آبادی و راه دیگر به قبرستان می رفت.مرد طرار به طرف آبادی رفت ولی بهلول به طرف قبرستان روانه شد. مردمی که ناظر آنان بودند به بهلول گفتند طرار ازطرف آبادی رفت تو چرا از راه قبرستان می روی؟بهلول گفت بالاخره گذارش به این قبرستان خواهد افتاد .آن
وقت من می دانم با او چه معامله ای بکنم.
| |||
|
Design By : Pichak |