غـــــفـــلــــت
قسمت دوم:
نازنین!چشم اگر کبودی را نبیند-دست که التهاب و تورم را لمس می کند.عزیزدل!کسی که دل دارد بی یاری چشم و دست هم درد را می فهمد.ای کسی که پنهانکاری را فقط در دردها و مصیبت هایت بلد بودی.شوی تو کسی نیست که این رازهای سر به مهر تو را نداند و برایشان در نخلستانهای تاریک شب-نگریسته باشد
اینجا جای تازیانه نامردان است و در ان زمان که ریسمان در گردن مرد تو اویخته بودند.ای خدا ! این غسل نیست-شستشو نیست-مرور مصیبت است.دوره کردن درد است.تداعی محنت است.ای وای از حکایت محسن! حکایت فاطمه و ان در و دیوار ! حکایت ان میخهای اهنین با بدن نحیف و خسته و بیمار! حکایت ان اتش با ان تن تب دار! حکایت ان دست پلید با این گونه و رخسار!حکایت انهمه مصیبت با این دل بی قرار!
ارامتر اسماء! دست به سادگی از اینهمه جراحت عبور نمی کند-دل چطور اینهمه مصیبت را مرور کند!؟ چه صبری داشتی تو ای فاطمه ! وچه صبری داری تو ای خدای فاطمه! اینکه جسم است اینهمه جراحت دارد-اگر قرار به تغسیل دل بود چه می شد! این دل شرحه شرحه-این دل زخم دیده-این دل جراحت کشیده! اسماء بیار ان کافور بهشتی را که دیگر دل تاب تحمل ندارد.ثلث این کافور بهشتی جبرئیل اورده-حنوط پیامبر شد-سلام بر او-و ثلث دیگر-حنوط تو مظلومه ی مهربان من! و ثلث دیگر از ان من.کی می شود این ثلث اخر به کار بیاید و من تنها مانده را به شما دو عزیز رفته ملحق کند؟
ان کفن هفت تکه را بده اسماء! کاش می شد ادمی به جای یار عزیز تر از جان خویش-فراق را برای همیشه کفن کند.خدایا ! این کنیز توست-این فاطمه است-دختر پیامبر و برگزیده ی تو.دختر بهترین خلق تو.دختر زیباترین افرینش تو.خدایا ! انچه رهایی اش را سبب می شود بر زبانش جاری کن.برهان او را محکم گردان.درجات او را متعالی فرما و او را به پدرش برسان.
بچه ها بیایید.حسن جان! حسین جان! زینبم! عزیزم ام کلثوم بیایید با مادر وداع کنید.سخت است می دانم-خدا در این مصیبت بزرگ به اجر و صبرش یاری تان کند.ارامتر عزیزان! از گریه-گریزی نیست.اما صیحه نزنید-شیون نکنید-مثل من ارام اشک بریزید.نمی دانم چطور تسلایتان دهم.این مادر اخرمادری نبود که همتا داشته باشد-که کسی بتواند جای او را پر کند.که جهان بتواند چون او دوباره بزاید.اما تقدیر این بوده است-راضی شوید به مشیت خداوند و زبان به شکوه نگشایید.رویش را؟ سیمای مادر را؟
باشد-باز می کنم.هرچند که دل من دیگر تاب دیدن ان چهره ی نیلی را نداردوای-مهتاب چه می کند.با این رنگ روی مهتابی! اینقدر صدا نزنید مادر را! او که اکنون توان پاسخ گفتن ندارد-فقط نگاهش کنید و ارام اشک بریزید.اما نه-انگار این دست های اوست که از کفن بیرون می اید و شما را در اغوش می گیرد.این باز همان دل مهربان اوست که نمیتواند پس از وفات نیز ندای شما را بی جواب بگذارد.تا کجاست مقام قرب تو فاطمه جان!
شما را به خدا بس کنید بچه ها! برخیزید!
این جبرئیل است که پیام اورده-برخیزید!
جبرئیل می گوید:روح این بچه ها مفارقت می کند از جسم-بردارشان.جبرئیل می گوید:عرش به لرزه در امده-بردارشان.شیون ملائک اسمان را برداشته-بردارشان-تاب و تحمل خدا هم ...علی جان! بردارشان.
برخیزید بچه ها! چه شبی است امشب خدایا! لا حول و لا قوه الا بالله.برخیزید بر مادرتان نماز بخوانیم.نماز اراممان می کند.نماز تسلایمان می بخشد.حسن جان! بگو بیایند.به ان چند نفر بگو ارام و مخفیانه و بی صدا بیایند.همه کار همین امشب باید تمام شود-وصیت مادرتان زهراست.صبور باش حسین جان! دلت را به خدا بسپار.در این مصیبت عظمی از او کمک بگیر.
انا لله و انا الیه راجعون...
و انا الی ربنا لمنقلبون..
التماس دعا...
قسمت اول:
چه شبی است امشب خدایا!این بنده تو هیچگاه اینقدر بی تاب نبوده است.این دل و دست و پا هیچگاه اینقدر نلرزیده است.این اشک اینقدر مدام نباریده است.چه کند علی با اینهمه تنهایی!ای خدا در سوگ پیام اور تو که سخت ترین مصیبت عالم بود-دلم به فاطمه خوش بود.می گفتم:گلی از گلستان در این گلخانه یادگار هست.اما اکنون چه بگویم؟اینهمه تنهایی را کجا ببرم؟اینهمه اندوه را با که قسمت کنم؟
ای خدا چقدر خوب بود این زن!چقدر محجوب بود!چقدر مهربان بود!چقدر صبور بود!گاهی احساس می کردم که فاطمه اصلا دل ندارد.وقتی می دیدم به هیچ چیز دل نمی بندد-با هیچ تعلقی زمین گیر نمی شود-هیچ جاذبه ای او را مشغول نمی کند.هیچ زیور و زینت و خوراک و پوشاکی دلخوشی اش نمی شود-هر داشتن و نداشتن تفاوتی در او ایجاد نمی کند-یقین می کردم که او جسم ندارد-متعلق به اینجا نیست.روح محض است-جان خالص است.
گاهی احساس می کردم که فاطمه دلی دارد که هیچ مردی ندارد.استوار چون کوه-با صلابت چون صخره-تزلزل ناپذیر چون ستون های محکم و نامرئی اسمان.یکه و تنها در مقابل یک حکومت ایستاد و دلش ازجا تکان نخورد.من مامور به سکوت بودم و حرفهای دل مرا هم او می زد.چندسال مگر از جاهلیت می گذرد؟جاهلیتی که در ان شتر مقام داشت و زن ارزش نداشت.جاهلیتی که در ان دختر-ننگ بود و اسب افتخار.زنی در مقابل قومی با این تفکر و بینش بایستد و یکه و تنها از حقیقت دفاع کند!
این دل اگر از جنس کوه و صخره و فولاد باشد-اب می شود.گاهی احساس می کردم که فاطمه دلی از گلبرگ دارد-نرم تر از حریر-شفاف تر از بلور.و حیرت می کردم که چقدر یک دل می تواند نازک باشد-چقدر یک انسان می تواند مهربان باشد.غریب بود خدا! غریب بود!من گاهی از دل او راه به عطوفت تو می بردم.وقتی به خانه می امدم انگار پا به دریای محبت می گذاشتم –انگار در چشمه ی صفا شستشو می کردم.خستگی کجا می توانست خودی نشان دهد.
زندگی دشوار بود و مشکلات بسیار اما انگار من بر دیبای مهر فرود می امدم-بر پشتی لطف تکیه می زدم و بال و پر عطوفت را بر گونه های خودم احساس می کردم.فاطمه در این دنیا برای من حقیقت کوثربود.با وجود او تشنگی-گرسنگی –سختی-جراحت-کسالت و خستگی به راستی معنا نداشت.اکنون با رفتن او من خستگی های گذشته را هم بر دوش خودم احساس می کنم.خسته ام خدا! چقدر خسته ام...
چطور من بدن نازنین این عزیز را شستشو کنم!؟اگر تغسیل فاطمه به اشک چشم مجاز بود اب را بر بدن او حرام می کردم.اگر دفن واجب نبود-خاک را هم بر او حرام می کردم.حیف است این جسم اسمانی در خاک.حیف است این پیکر ثریایی در ثری-حیف است این وجود شرعی در فرش.اما چه کنم که این سنت دست و پا گیر زمین است.از تبعات زندگی خاکی است.پس اب بریز اسماء ! کاش ابی بود که اتش این دل سوخته را خاموش می کرد-ای اشک بیا ! بیا که اینجاست جای گریستن.
فرشتگان که به قدر من فاطمه را نمی شناسند –به اندازه من با فاطمه دوست نبودند-مثل من دل در گروی عشق فاطمه نداشتند-ضجه می زنند-مویه می کنند-تو سزاوارتری برای گریستن ای علی! که فاطمه فاطمه ی تو بوده است...ای وای این تورم بازو از چیست؟...این همان حکایت جگرسوز تازیانه و بازوست.خلایق باید سجده کنند به اینهمه حلم-به اینهمه صبوری.فاطمه!گفتی بدنت را از روی لباس بشویم؟برای بعد از رفتنت هم باز ملاحضه ی این دل خسته را کردی؟...
التماس دعا..
گاهی دردم اونقدر زیاده که همش در سکوت خلاصه میشه..سکوتی تلخ!
دیشب بعد از مدتها پای سجاده م نشستم و روضه حضرت رقیه(س*) رو گوش میکردم و زیارت عاشورا میخوندم.خواستم همه اینها پیش زمینه
ای بشه برای حرف زدنم با خدا.خواستم یکم با حرف زدن با خدا آروم بشم و همه ی انرژی های از دست رفته ام رو دوباره بدست بیارم!
آخرای زیارت بود و منم غرق در ناز دخترانه بودم...آخ خانوم جان
بابا جان..کنم تا دلبرانه شانه مویت...کشیدم ناز بازوی شکسته..
برویت ریختی گیسوی خاکی...نبینم تا من ابروی شکسته...
آخ بمیرم برات خانوم جان..یا حضرت رقیه(س*)
...
...
در همین حین بود که لذت دعام رو از بین بردن و نذاشتن دعام رو ادامه بدم و با خدا حرف بزنم..
دلم شکست...
خدا جونم دیگه تحویلم نمیگیریا..نمیذاری بیام در خونت..نمیذاری باهات حرف بزنم.
نمیذاری سرمو بذارم توی آغوش گرمت و تو با دستای مهربونت نوازشم کنی و بگی حالا که پیش خودمی آروم باش.
دلم داره میترکه.اشکام امونم رو بریدن..خدایا تو رو به دردانه آقا امام حسین(ع) راه م بده در خونت..
خداجونم بهت نیاز دارم..خیلی تنها و درموندم ..
دلم شکسته..ای همه تمنای من..
Design By : Pichak |